سلام این موضوع شاید در نوشتار ساده و سطحی باشه ولی توی زندگی واقعی روح و روانمو به هم ریخته تا جایی که از زندگی پشیمون شدم
ماجرا از اینجا شروع میشه که قبل از خاستگاری بابام گفت هر چقدر مهریه ی دخترای اونا بوده برای تو هم همونقدر میگم(دختراشون ۷۰۰سکه هستن) ولی من دوست داشتم بخاطر اعتقادم به امام زمان به تعداد یار های اون باشه بخاطر همین تو دلم بود که بگم۳۱۳تا، شب خاستگاری خیلی صبر کردم که بابام بگه ۷۰۰تا ولی نگفت از من پرسیدن نظرت چیه گفتم هرچی بابام بگه ولی بازم نگفت چند لحظه بعدشم داییم بهم گفت خب نظرتو بگو دیگه منم گفتم۳۱۳تا و مسئله تموم شد الان هر روز مامان و بابام بهم گیر میدن و دعوام میکنن که چرا اینقدر گفتی درسته که تو نمیخوای حتی یه سکه هم بگیری ولی هیچیت از دخترای اون کمتر نبود که خودتو دست کم گرفتی، خودم خیلی دوست داشتم ۳۱۳تا باشه ولی از بس بهم سرکوفت زدن و گفتن ما رو بی حرمت کردی پشیمون شدم که چرا اینو گفتم،خاهش میکنم اگه راه حلی به ذهنتون میرسه بهم بگید ،مرسی